کیانمهرکیانمهر، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

ثبت خاطرات

کیانمهرم5ماهه شد

روز به روز داری بزرگتر میشی والبته شیطون ترو شیرین تر باورم نمیشه 5ماه به این زودی بگذره انگار همین دیروز بود که دنیا اومده بودی خدایا ممنونم ازت به خاطر این پسری که بهمون  دادی   کارایی که کیانمهر انجام میده: وقتی خیلی عصبی میشه و گریه میکنه میگه ماما عروسکاو اسباب بازیاشو کامل دستش میکیره و باهاشون بازی میکنه  شیشه شیر و پستونکشو میشناسه وقتی میارم جلوش ذوق میزنه و کلی شیرین کاریای دیگههههههههه   عکسها ادامه مطلب       کلا خیلی شکمو هستی همش به کیک نگاه میکردی به دوربین نگاه نمیکردی  انم کیک مامان پز برای5ماهگی پسرم ...
10 تير 1392

کیانمهر صبحانه می خورد

از امروز تصمیم گرفتم به پسرم  صبحانه بدم. امروز که از خواب بیدار شدی  لباساتو که عوض کردم برات فرنی درست کردم.  اینقدر دوست داشتی که وقتی قاشق رو میاوردم جلو دست و پا میزدی . انشالله همیشه اینقدر خوش خوراک باشی و خوب بخوری. عکسها ادامه مطلب   اینجاهم تموم شد و نشستی pmcنگاه میکردی.(داشتی دخترارو نگاه میکردی) ...
9 تير 1392

اب بازی با کیانمهر

امشب تصمیم گرفتیم ببریمت حمام و از اونجایی که شما جدیدا عاشق اب شدی گذاشتیمت توی لگن مخصوص حمام و عروسکات رو هم گذاشتیم  تا اب بازی کنی. کلی ذوق زدی و صدا از خودت در میاوردی . منم  جوگیر شدم و کلی ازت عکس انداختم. بعد از حمام کردنتو اب بازی خیلی خسته شده بودی و شیرتو که خوردی بغلملالا کردی . عزیزم من وبابا جون یک لحظه لبخندت رو با هیچی عوض نمیکنیم. خدایا برای همه چیز ممنونمممممممممممممممم ازت عکسها در ادامه مطلب اینجام شیرخوردی و خوابیدی ...
8 تير 1392

اولین عیدپسرم

امروز1391/12/31 امروز روز عید اولین عیدی که پسر نازم کنار مامان و باباشه   امسال از همه سال ها بهتر بود ولی تا خود سا تحویل فقط داشتم به شما میرسیدم ماشالله که  خیلی بلا شدی ولی اشکالی نداره مادر شدن همیناش قشنگش میکنه قبل از سال لباساتو عوض کردم و با شما وبابایی رفتیم سر سفره هفت سین بعدازتحویل سال بابا به من و شما عیدی داد و مارو شرمنده و البته خوشحال کرد و بعداز عیدی دادن من با پسرم عکس گرفتیم بعد از اون من و شما رفتیم خونه مامان حاجی(مامان بزرگ من)همه اونجا بودن خاله ها دایی خلاصه همه بعداز ورود همه  پریدن طرف شما و من باباحاجی بهت عیدی داد و با خاله ها کلی عکس گرفتیم و بعداز اون مراسم بزن و برقص سال جدید شروع شد و بعد...
6 تير 1392

زردی پسرم

3روزبعداز تولدت فتیم دکترو گفتن زردی داری و باید مشخص بشه زردیت چقدره خلاصه رفتیم ازمایشگاه خیابون پرستار ازمایشگاه ارشیا وقتی داشتن از دستای کوچولوت خون می گرفتن من فقط گریه میکردم خیلی صحنه بدی بود اخه از دستای نازت مگه چقدر خون داره که داشتن سوزن میزدن خدا نیاره انشالله تمام نی نی های دنیا سلامت باشن  بعدازاون دکتر تجویز کرد که باید بری زیر نور دستگاه همون روز بابایی رفت یک دستگاه برات خرید اورد و ما3روز شمارو زیر دستگاه گذاشتیم وقتی برای چکاب بردیم گفتن هنوز زردی داری و دستگاهه قلابی بوده برا همین رفتیم برات اجاره کردیم  و3روز دیگه هم زیر نور دستگاه گذاشتیمت وای خیلی روزای سختی بود باید لخت میکردیمت می زاشتیمت خدارو شکر که...
6 تير 1392

کیانمهرم مریض شده

نمیدونی چقدر الان ناراحتم پسرم شما این چند روز مریض شده بودی اونم از نوع اسهال و استفراغ خیلی لاغر شدی و لپای نازت رفت توو صبح که رفتیم خونه مامانی دوباره بالا اوردی  خیلی ترسیدیم و سریع  زنگ زدم  دکترت ولی نوبت نداد زنگ زدم یک دکتر دیگه با مامانی و بابا جونت رفتیم دکتر توی راه خیلی بی حال بودی و وقتی باهات حرف میزدیم به زور بهمون می خندیدی قربونت برم که اینقدر صبور و مهربونی وقتی دکتر شمارو معاینه کرد بهت یک امپو داد که بزنیم رفتیم درمانگاه و امپولتو زدیم و دارو هاتم گرفتیم  دکتر ازمایش برات نوشت و اونم انجام دادیم و برگشتیم خونه مامانی  از اینجا از خاله مریمت خیلی تشکر میکنم چون شمارو نگه داشت و خیلی ب...
31 خرداد 1392

اولین ماما گفتنت

الان که دارم برات مینویسم ساعت6.35دقیقه هست اماده شدیم بریم خونه مامانی اخه پسرم مریض شدی عزیزم نبینم پسرم مریض بشه الان کلی غصه دارم امروز برا اولین بار 2بار پشت سر هم گفتی ماما ما ما نمیدونی با بابایی چقدر خوشحال شدیم به خاطر این که باباجونت دلش نشکنه زود یاد بگیر بگو بابا بوس و بای
31 خرداد 1392

واکسن4ماهگی پسرم

امروز صبح مامانی اومد خونمون و شمارو اماده کردیمو با کالسکه رفتیم مرکز بهداشت برای کنترل قدو وزن و زدن واکسن4ماهگی. بعد از کنترل قد و وزن خانوم دکتر واکسنتو زد و یه کوچولو گریه کردی ولی بعدش اروم شدی انگار نه انگار که امپول خوردی.قربون پسر صبورم برم مننننننننننننننننننن این ماه وزن پسرم6800و قدت63 و دور سر42بودماشاللللللللللللللللللللللله انشالله همیشه سلامت باشی عزیز دلمممممممممممم. اانم که دارم برات می نویسم لالا کردی پسر گلم تب نداری ولی خیلی بی حالی و  همش دوست داری بغلم باشی زود خوب شو عزیزم مامان طاقت نداره پسرشو بی حال ببینه هاااااااااااااااااا از همینجا هم از مامانی تشکر میکنیم که خیلی زحمت کشیدن اینم از طر...
12 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثبت خاطرات می باشد